هنگام بازدید رییس از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسید شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت :
ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمارمیگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند .
رییس:
آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتراست.
روانپزشک گفت:
نه! آدم عادى در پوش زیرآب وان را بر میدارد .شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد یا نه ؟
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از یک ماه پسرک مرد... وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد... میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد.
یه مرده ، زنشو تو یه فیلم بد می بینه آخر فیلم میگه خدا شکر که فیلم بود.